شب غمناکی بود. . .
دیشب از شیر می می گرفتمت البته دلم نمیومد و ساعت ٨و نیم به زور بهت برای بار آخر می می دادم اولش خیلی قوی و خوب برخورد کردی ما بهت گفتیم می می تلخ شده و این یعنی که تو بزرگ شدی و برات بعد از این جشن و جایزه می گیریم و حالا دیگه مثل لنا و نیکا و کسرا و ماکان و بقیه بزرگ شدی و مرد شدی و از این جور حرفا... تو باور نکردی و گفتی : تلخ نشده ! ببینم .. بعد اومدی و با اضطراب یکم مزه کردی و دیدی تلخه بعد با بابا کلی شادی کردین که بزرگ شدی خیلی عادی و خوب بود موقع خواب شد رفتیم توی اتاق و درخواست می می کردی گفتم مگه ندیدی تلخه میخوای بخوری؟ زدی زیر گریه و گفتی : تلخ نشه!! نه تلخ نشه!! مثل ابر بهاری اشک می ریختی بعد گفتی برم...